حجت زمانی هم رفت، اما جادوی نگاهش باقی خواهد ماند
«ترانه نگو
بنفش،
بنفشه رسته بر گلو
لولي نگو،
شقايق
شکفته بر ستيغ کوه
و نگاه،
نه ماه،
جادو بگو. »
حجت زماني نيز به خيل جاودانه فروغ‌ها پيوست و گوهري ديگر به دامان گوهردشت فروغلتيد. گويي همين ديروز بود، چقدر بچه‌ها، همان‌ها که امروز در ميان ما نيستند و با يادشان دلمان گُر مي‌گيرد، کتک ‌خوردند به خاطر اين که رجايي‌شهر را «گوهردشت» مي‌ناميدند و بر آن پاي مي‌فشردند. آنان «باغ اين دشت را با خون خويش از گِل گوهر پر کردند» و امروز حجت که از همان «جوهر» است، دوباره چنان کرد.
نگاهي به پشت سر، نگاهي به پيش رو، ما را بر آن مي‌دارد که دگر بار بانگ برآوريم که:
«چه شکوهي دارد جان ناميراي درياها!
هر چه از آبش مي‌نوشند
هر چه از ماهيش مي‌گيرند
باز دريا آبي‌ست
باز لبريز ماهي‌ست!»
حجت «بنفشه بر گلو» به پيشواز بهار رفت تا با سري برافراشته دوباره بخوانيم:
«چه راز شيريني‌ست در سرسبزي‌ما!
هرچه خزان سبزمان را مي‌‌گيرد
باز سرسبزيم
هر چه تاريکي از ما ستاره مي‌چيند
باز هر شب
بر شاخه گل داريم
چه شکوهي دارد
راز سرسبزي و سرشاري ما»
اما دور نيست روزي که از «آب، آتش جوشد.»

نظر شما چيست ؟  

_____________________________________________________________