حجت زماني، مجاهد سربدار نقل است که در زندان سيصد کس بود. چون شب درآمد گفت: «شما را خلاص دهم!» گفتند: «چرا خود را نميدهي؟» گفت: «از آنکه در بند اويم». پس به انگشت، اشارت کرد و همة بندها از هم فرو ريخت ... گفت: «اکنون سر خود گيريد». گفتند: «تو نميآيي؟» گفت: «ما را با او سّري ست که جز بر سر دار نميتوان گفت». خبر به خليفه رسيد. گفت: «فتنهيي خواهد ساخت. او را بکشيد يا چوب زنيد تا از اين سخن بازگردد». سيصد چوب بزدند. هر چه ميزدند، آوازي فصيح ميآمد که: «لا تَخَف يابنَ منصور!» ...پس ببردند تا بکشند. صد هزار آدمي گِرد آمدند و او چشم گرد همه ميگردانيد و ميگفت: «حق ، حق، انا الحق». نقل است که درويشي در آن ميان از او پرسيد: «عشق چيست؟». گفت: «امروز بيني و فردا و پس فردا!» آن روز بکشتند، روز ديگر بسوختند و سّيم روز بر بادش دادند. از ذکر بر دار کردن حلاج تذکره الاوليا شيخ عطار نيشابوری لينک ثابت
_____________________________________________________________
|
|