ترانـه غرور يك خلـق
نادر رفيعی ‌نژاد ـ اشرف
دوشنبه، ۸ اسفند، ۱۳۸۴

اين يك مرثيه نيست، ترنّم رزم است ياران، آهنگين ترنّم ماندني، از او كه هستي‌اش را سرود، چشم تر نبايد كرد. حماسه‌يي است از آموزگاري كه روزگاري قصة مقاومت در گوش كودكان شهر مي‌خواند. اينك او آموزگار آموزگاران زمانة ماست و افسانة مقاومتي است بيامان. معلمي كه مجاهدوار پاي در راه فدا نهاد و د‌ست سرنوشت چه زود راههاي مجاهدت در پيش‌اش گشود. پنج‌سال مجاهدت بي‌امان و پنج سال در اسارت دژخيم در سياهچالهاي اوين و قزلحصار با اعتصاب و اعتراض و مقاومت به‌آزموني آخرين روي آورد آن‌چنان دلاورانه كه دشمن زبون را به‌خشم حيواني وادار ساخت. گردمردي از تبار خوني خاك كه حتي در مقابل حكمي كه چوبة دار را به‌پا مي‌كرد و سرنوشت را رقم مي‌زد با يك قلم يا نوك يك مداد يا خودكاري مستعمل كه ته‌اش با يك نخ به دفتر زندگي بسته بود نام خود را «بي‌هيچ اعتراض»نوشت!
آن‌كه او نفس طغيان است ـ حتي در لحظة انتخاب به‌جاي اعتراض ـ مرگ را به سخره گرفت تا دژخيم را تحقيرشده و سرافكنده سازد. از همين روي «حجت» زمانة خويش است. دژخيم به‌هرميزان كه از زيستن‌اش به‌ستوه بود، از رفتنش نيز به هراس! تا بود لحظه‌يي درنگ در او نبود حتي در انتخاب مرگ بر زيستن. هرگز گرد ذلت بر رخسارش ننشست و هرگز ساية ندامت بر انديشه‌اش راه نداشت. تا آزاد بود در رزم، تا به‌بند كشيده شد در فرياد و تا بردار، همه غوغاي ايستادگي است در برابر خصم.
طرفه‌يي است نامها و واژه‌ها در تنگاتنگي تداوم روزها، مردي كه بي‌اعتراض به‌مرگ آن‌را بر مي‌گزيد و شگفت سرنوشتي در هم‌آشياني با اسطوره‌ها با يك انتخاب. آن‌كه سرنوشت خويش را خويشتن نوشت. كار او ايستاده مردن است برسردار.
چه بامسماست نام تو و چه با شكوه تقديري است كه رقم مي‌خورد، چرا كه تو حجت زمانه‌يي! و بهترين دليل و بيّنه بر حماسه‌ها. غريبانه، با هيچ اسب و زين و برگ و سپر، يك تنه، تنها در مقابله با خصمي شرزه و خونخوار در رزمي بي‌هيچ ياور و پايمردي تا پايان. خنكاي نسيم صبح زمستاني بر چهره‌ات رشك مي‌برد، و بر آخرين ديدار كه حسرت ساليان خواهد ماند، روشناي وجودت بردار، بيكرانگي پرواز آزادگي است و نهايت آمال مجاهدي كه بر عهد و پيمانها استوار ايستاده است.
من اين‌جا سالهاست كه در حسرت روز حسيني خويش بي‌تابم و تو از آن‌رو حجت زمانه‌يي كه خواست فروخفته در گلوي مرا بردار فرياد مي‌كني. امروز برتمامت قامتت بردار، باز زنده مي‌شود يك شور!
باز التهاب آن لحظه در سراسر وجود موج مي‌زند و شوق پرواز برپاي بسته برزمينم خون تازه مي‌دواند.
من راز ترا سربسته، سر به‌مهر خواهم داشت. سر برآسمان افراشته راست‌قامت، صليب خويش بردوش تا صبح عاشورا بردار. تو همه را با هم در دستانت يك‌جا داري، پرواز در بي‌نهايت آسمان بهمن در عاشورا، اين‌گونه همة اسطوره‌ها را در هم مي‌آميزي تا حجت زمان شوي در زمانه‌يي كه باور اين بود كه در غربت خاك، سالها ديگر حجتي نخواهد بود.
زندگينامه‌ات اين است، تو در روزي مانند همة روزها در خاكي هم‌چون تمام خاكهاي اين سرزمين از صلب پدري و از بطن مادري زاده شدي. گرچه او هم به‌خاك فتاد. در كوچه باغهاي روستا به‌ايام بي‌خبري، با ناني گرم از تنور خانه‌تان و آبي زلال از هفت چشمة جوشان سيراب شدي، تا در مدرسه‌يي با نيمكتهاي رنگ و رو رفته روح كلمات در تو جاري شود تا در همان كلاس، اما سالها بعد، كودكي خود را به تكرار كلمات واداري و… اين همة زندگي تو بود و زندگينامه‌يي كه در همه تكرار مي‌شود. اما زندگي ترا بخش تكرار ناشده‌يي هم هست. او كه در حسرت عاشورا پاي به‌راه نهاد و آن‌را يافت، در قامت عصياني‌اش از اعتراض، به‌بالابلندترين فراز خويش رسيد. بي‌هيچ اعتراض!
در تاريك و روشناي صبح زمستاني، ميان گنبد لاجوردي، قرص نوراني ماه برآسمان غم‌گرفتة شهر مي‌درخشد. هرساله در همين روز، ماههاي درخشان ديگري زيب آسمان‌اند؛ اين تقدير بهمن است. اين‌جا مجاهدي ايستاده به قامت مقاومت خلقي در بند تا بازگويد سخنهاي خفته در گلو، برهيبت رادمري خويش، نجواها را به فرياد تبديل مي‌كند. اين‌جا خلقي است ايستاده تا غرورش را از خلال آخرين نفس برومند فرزند خويش بازيابد. اين‌جا جاي مرثيه نيست و نه هيچ آواز حزين شب‌هنگام، اين‌جا هنگامة زيستني است جاودانه بر ستيزه و رزم، نه با وداع كه با پيماني سخت و سوگندي استوارتر كه برپايمرديهايت پاي خواهيم فشرد.

نظر شما چيست ؟  

_____________________________________________________________