آن شقايق داغ سرچشمه حميد نصيري گويي اشك روان «سرچشمه»، با تالابآتش خون داغ شقايق ديگري از خاكش بايد تلألو بگيرد. از همان شقايقهاي عاشقي كه گورشان در دنباله دامن خورشيد است و در گلوگاه ماه. كجاست «يانيس ريتسوس» يوناني، كه دلاوري و مقاومت اين شير سرچشمه را ببيند تا «لوح گور» را دوباره بنويسد و اينبار براي اين قلندر ايلامي زمزمه كند: شيردلي سرفراز برخاك افتاده است خاك مرطوب در خود جايش نميدهد كرمهاي حقير خاكش نميجوند صليب بر پشتش جفت بالي را ماند: بلند و بلند بر آسمان اوج ميگيرد و عقابان و فرشتگان زرين را ديدار ميكند. خزئل، فلاح و حالا اين آخري «حجت»شان بود. قلندري بود، حجت. نميدانم اين شقايق سرچشمه، شيفته چه چيزي بود كه داغش، جان همه شيفتگان خاكش را شعلهور ساخت، جز حاميان گمنام و نامدار حراميان را. خزعل پهلوان بود، اين يكي اما، قلندر. قلندر عاشق. حديث ايستادگي و پايداريش، حديث كوههاي «قلاقيران»، «كبيركوه» بود و شادابي و طراوت انديشههايش، حديث درههاي سرسبز «شاه بيشه» و درختان «بانگنجاب» است. و حقا كه «زماني»ها، «سرچشمه» رسم مروت، پهلواني بودند و به افسانههاي پايمردي سرچشمه پيوستند. دوران كودكي و نوجواني را در حاكميت ديوي گذراند كه از شيشه بيرون آمده، انقلاب نوپايي را يكجا بلعيده بود و نفس مردم را در شيشه حبس كرده بود. سالهاي سياه دهه شصت را در كودكي و نوجواني سپري كرد و به مدرسه رفت. درس خواند. در همين سالها بود كه اولين جرقه خيزش را در ذهن بيتاب قلندر ما داغ شهادت داييش عبدالله ميزند. آنموقع 14ساله بود. بعد از آن ديگر، ذهن و نگاه اين حجت با حجت قبلي يكي نبود. هر روز و هرشب كه با درس و مشق مدرسه بزرگ ميشد، افق بلند انديشهاش را هم وسعت ميبخشيد. ذرهيي ظلم و ستمي كه بر مردمش ميرفت،را تحمل نميكرد. و همزمان كه پا به دوران جواني ميگذاشت شخصيتش را با انگيزههايي كه در ذهنش جوانهزده بود شكل ميداد. بعد از فارغالتحصيل شدن از دانشسرا، شغل معلمي را انتخاب كرد. شغلي كه در خودش آگاهي بخشي دارد. اما او فراتر از حساب و كتابهاي روزمره، به شاگردانش، «آ» را براي آزادي ميآموخت، «ب» را براي برخاستن، «پ» را براي پايداري و «ج» را براي جاودانگي. و حجت، خود اين كاره بود و شد. به همين دليل حراميان تاب تحملش را نداشتند و در كمتر از 6ماه اخراج و از كار بركنارش كردند. اما، اين جوان رشيد، راه و رسمش را انتخاب كرده بود. فقط دنبال وصل خود بود. رسم و راه برادرش را پيشه خود كرد. ميدانست، انتهايش كجاست، ولي براي ماندگار شدن، بايد ميرفت. و رفت و ماندگار شد. عجبا كه نام و پايداري جوان روستاي سرچشمه ايلامي، از مرزهاي شهر و خاك مامش گذشته و شيفتگان آزادي جهان را هم جگرسوز كرده است. راستي اين قلندر كه به اقتضاي سنش، فرصت اينرا نيافت تا در ظرف تشكيلات آموزش و رسم پايداري بياموزد، پس اين همه را از كجا آورده بود؟ گويي برخاستنش حديث برقي بود كه درخشيد و جست و رفت. شوق بوته پرتپشي كه با بهار درآميخت، اما با خزان درآويخت. چنگ درچنگش شد، و در نامش شكفته شد و هميشه ماندگار. طي چهارسال مقاومت شگفتانگيزش، دشمن از هيچ رذالت و فرومايگي در حقش دريغ نكرد. فقط كه شكنجه نبود. اي كاش فقط شكنجه بود. حاشا! كه قلندر و پهلوان ما در برابر شكنجههاي جسمي سرخم كند. موجي بود كه تنها مرگ را بهجاي آرامش ميپنداشت. با جسم نحيف و شكنجه شدهاش در زندان، وحشتي بود براي دژخيمان. وقتي ديدند ديگر شكنجههاي جسمي كارايي خود را در برابر اين يل ايلامي از دست داده، به شيوههاي رذيلانهتري متوسل شدند. رسم و راه هميشگي شناخته شده آخوندها. چه ابلهانه فكر ميكردند بعد از ماجراهاي عراق و پاريس، ميتوانند عزم قلندر ما را درهم بشكنند. بعداز بمبارانهاي قرارگاه بيقرارانش، خائنان و خودفروختگان به دستگاه جهل وجنايت را يكي يكي به سراغش فرستاند تا سرخورده و پريشانش كنند. عزمش را درهم شكنند. به تلويزيون بكشانندش. عليه آرمانش و رسم و آيينش بگويد. گفتند هيچچيزي از مجاهدين باقي نمانده. با خاك يكسان شدند. بقيه را هم در غربت به بند كشيدند. تمام شدند. تو هم تمامش كن. ولي به شيوهيي كه ما تمام شديم. پاسخش اما اين بود. شما كه از ازل تمام شده بوديد. مرده بوديد، اگرنه مردهخوار. اما سفلگان و نوچههايش دستبردار نبودند. بعد «زن» به سراغش فرستادند. بيچاره مفلوك و «ضعيفه» آخوندرجاله، خواست كه «آب توبه» برسرش بريزد. قلندر ما، اما تف كرد. رو برگرداند و با خود زمزمه كرد: مردي زباد حادثه بنشست مردي چو برق حادثه برخاست آن، يكي ننگ را گزيد و سپر ساخت وين، نام را بدون سپرخواست آري، حديث پايداري حجت، حديث، مردي بود كه مرگ را در چنگش گرفته بود. اسير روح والا و دستان شكوفاييش بود. آنقدر مرگ را حقير ميپنداشت كه وقتي حكم اعدام را جلويش گذاشتند حتي زهرخند هم نزد. گفت «هيچ اعتراضي ندارم». منتظرش نبود. وادارش كرده بود كه او به انتظارش باشد. انگار كه ميخواست در آستانه عاشورا خونش را پيشكش مقتداي تاريخيش كند. عجب حديثي بود اين حجت. «حجت» پايداري و مقاومت در برابر دشمن ضدبشري. به استناد گزارش و گواه همشهريانش، دژخيمان، كينه حيواني خود نسبت به همه اعضاي مجاهد خانوادهاش را روي او خالي ميكردند. از زخمي كه برادرش پهلوان خزعل، در نبردي نابرابر به مزدوران وارد كرده بود، تا دلاوري و مقاومت برادر كوچكترش فلاح قهرمان، و پيش از همه اينها استواري شگرف عبدالله، داييش در زير شكنجه، از همه اينها داغها به دل داشتند. اما حجت قهرمان، داغي بر دلشان گذاشت كه تا ابد خواهد ماند. چنان كرد و چنان درسي از وفا و استواري بهجا گذاشت كه از هم اكنون شعله جانش، همچون فانوسي است كه دركوههاي سرچشمه و همه ايلام نورفشاني ميكند. ديديم و شنيديم كه از هماكنون از سرچشمه گرفته، تا آنسوي مرزهاي جهان، ياد و احترام نامش «زمزمه نيمه شب» همه مستان آزادي شده است. آري، حجت از اين تبار بود: ما بيغمان مست دل از دست دادهايم همراز عشق و همنفس جام بادهاي ماي گل تو دوش داغ صبوحي كشيدهاي ما آن شقايقيم كه با داغ زادهايم لينک ثابت
_____________________________________________________________
|
|