درباره خونـي كه آينـه است

كاظم مصطفوي

اعدام حجت (زماني) جگر چه كسي را نسوزاند جز سنگدلان و مسخ‌شدگان؟ به پيامهايي كه افراد و گروههاي مختلف داده‌اند نگاهي بيندازيد. به مجالسي كه در عزاي حجت در زندانهاي گوهردشت و اوين و يا در هفت‌چشمه و صالح‌آباد برپا شده دقت كنيد، پيامهايي را كه زندانيان فرستاده‌اند مرور كنيد، به حرفهايي كه مردم از داخل ايران در تماسهاي تلفنيشان با تلويزيون سيماي آزادي زده‌اند توجه كنيد. در هركدام سوزي نهفته است و خبر از خيلي چيزها مي‌دهد. اين خون در همان اولين قدمش همة ما را در برابر مسئوليتها و وظايفمان متعهد مي‌كند. مثل آينه‌يي شفاف هركس را به خودش نشان مي‌دهد. يا كه ستاره‌يي قطبي كه شمال و جنوب موقعيتمان را مشخص مي‌نمايد. به اين اعتبار «مبارك» است يعني كه «بركت» دارد و به همين دليل جاي «تبريك»ش بسا بيشتر از تسليتش است.
هرچند مقداري پراكنده، اندكي از مسيري، بگويم كه پس از شنيدن خبر پيموده‌ام. پنهان نمي‌كنم تا همين الان كه چند روز از آن مي‌گذرد بيش از ده بار بغض كرده‌ام. بغض نيست. نمي‌دانم چيست؟ شما اسمش را بگذاريد غيظ و يا هرچه كه دلتان مي‌خواهد.در يك جنگ كلاسيك دو طرف (حق و باطل) مي‌زنند و مي‌خورند. مي‌كشند و كشته مي‌شوند. گذشته از ماهيت، هرطرف كار خودش را مي‌كند و منطقاً نمي‌شود به كسي ايراد گرفت. اما وضعيت ما فرق مي‌كند. چرا كه دشمن ما يك دشمن كلاسيك نيست.
و چون اين است كه هست دست همه جنايتكاران شقي و سفاك را از پشت بسته. آن چنان كه بعضي وقتها كارهايي مي‌كند كه با هيچ شاقولي نمي‌شود سنجيدش.
با هيچ منطقي جور در نمي‌آيد. مثلاً هيچ منطق كلاسيكي اعدام حجت، بعد از چهار سال و نيم زندان و آن همه شكنجه و رنج، را توجيه نمي‌كند. به‌خصوص به‌اوضاع و احوال سياسي روز هم اگر «به صورت كلاسيك» نگاه كنيم بيشتر گيج مي‌شويم. راستي چه جنوني آخوندها را به اين‌جا كشيده است كه بر اسب لنگ و كور «اصلاحات» تير خلاص بزنند و عنان درشكه درهم شكسته نظامشان را به گردن قاطري چموش هم‌چون احمدي‌نژاد بيندازند؟ آيا چشمهاي خامنه‌اي اين‌قدر تيز هستند كه پرتگاه نه چندان دور خود و دار و دسته‌اش را در سراشيبي غيرقابل بازگشت ببيند؟ در اين صورت بايد بپذيريم كه خامنه‌اي با اشراف كامل به عواقب اين جنايت دست به ارتكاب آن زده است.
محاسبة او در اين مورد كاملاً درست و دقيق است. سؤال دقيقتر اين است كه اگر نكند چه كند كه بدتر نشود. يعني كه شتاب درغلتيدن به پرتگاهي مهيب اندكي تخفيف يايد.
هرچه باشد، اما، اعدام حجت «واقعيت» دارد. از وجه حماسي كاري كه اين شير سرفراز ميدانهاي نبرد و اسارت كرد بگذريم و باشد تا روز روزش كه بنويسيم… نفس اعدام او «واقعيت» دارد. بايد بپذيريم. تلخ است يا كه عبرت‌آموز هرچه كه هست اول بايد بپذيريمش. بعد مي‌رسيم به اين واقعيت كه دشمني داريم بيگانه با همة معيارها و ارزشهاي انساني و از موضع افعي و عقرب و كژدم نه تنها آمريكاييها و اروپاييها كه تمام جهان را مي‌گزد و زهرآگين مي‌كند. حالا اين پير عفريتة پا به‌گور در آستانة مرگي نه چندان دور مي‌خواهد دندان درآورد، آن هم از جنس اتمي‌‌اش و اگر چنين شود ببينيد چه معركه‌يي راه خواهد انداخت! با اين حسابها ميزان غيظ و كين حيواني خامنه‌اي را از تسليم نشدن اسيري هم‌چون حجت مي‌توانيم حدس بزنيم و زماني برايمان بيشتر قابل فهم مي‌شود كه ياد آوريم «گروهكي» كه قرار بود تسليم و منهدم شود و آدمخواران تربيت شده آخوندي خاك قرارگاهشان را به توبره بكشند مچ شارلاتان‌ـ آخوندها را در يك قدمي انتهاي مسير گرفته و حضرات را به شوراي امنيت فرستاده‌اند. البته اين هنوز از نتايج سحر است. يعني بهتر از من و شما خامنه‌اي اين را مي‌فهمد.
بنابراين ديگر دست روي دست نخواهد گذاشت و حسب‌المعمول اول از همه از مجاهدين شروع خواهد كرد. چيزي شبيه قتل‌عام سال67 و يا حتي كشتار بعد از 30خرداد60. تجربه نشان داده كه بعد از مجاهدين هم هيچ حرمتي نگاهداشته نخواهد ماند. البته هنوز كساني هستند كه براين واقعيت چشم مي‌بندند و با تحليلهاي چپكي مي‌خواهند عنوان بزرگترين «راست‌نويسان» را در اين برهه از زمان از آن خود كنند. اما تمام طرفهاي جدي (از انقلابيون گرفته تا سياسيون و تا حتي طرف حسابهاي بين‌المللي و خود رژيم) اين را خوب مي‌فهمند. مهمتر آن كه قضيه به اين‌جا ختم نمي‌شود.
آخوندها با اعدام حجت دارند نه تنها به مجاهدين كه به تمام زندانيان ديگر و گروههاي ديگر پيام مي‌دهند كه صفتان را مشخص كنيد. تنها «زنداني مجاهد» گروگان نيست. همه چيز و هرچه كه در دسترس آخوندها باشد گروگان است. گروگان هم كلمه شيك و پيكي است.
با فرهنگ خودشان همه چيز براي آخوندها «غنيمت» است. زن و مردش اسير و برده، و مال و اموالش «باج و خراج ملك لايبقي» بنابراين مجاز به انجام هركاري با هركس و هرچيز هستند. در بنياد اين تفكر به جمله جاودانة داستايوسكي راه مي‌برد كه «اگر خدا نباشد هركاري مجاز است» و سر از نيهيليسمي‌دوزخي در مي‌آورد كه شعله‌هايش را در روزهاي اخير در حمله به خانقاه درويشان و يا حتي سفارتخانه‌هاي مختلف مي‌بينيم.
اگر آخوندها به راستي كوچكترين اعتقادي به خدا داشتند «مرز»ي براي خود قائل بودند. اما آنها در عين بي‌اعتقادي كامل به خدا، چندين قدم آن طرفتر از خدا نشسته‌اند و خود را نه تنها قيم «صغار» كه مالك و صاحب و ولي همة كائنات مي‌دانند.
در چنين اوضاعي حجت، قرباني قهرماني است كه بايد دوباره خواندش. بايد او را مرور كرد. بايد او را «حجت» خود گرفت و براي هزارمين‌بار هم كه شده با خود تعيين‌تكليف كرد. بايد رفت و از خود پرسيد «آيا به راستي هركاري مجاز است؟» اگر نه، به ويژه ما كه در اين خاك غربت ايستاده‌ايم، چه وظيفه‌يي داريم؟ كجاي معركه هستيم؟ مي‌شود از دور براي رژيم حتي خط و نشان كشيد و به كساني كه نقدترين بهاي مبارزه با آخوندها را مي‌دهند فحش داد و بد و بيراه گفت. مي‌شود مظلوميت درخشان حجت را ناديده گرفت. مي‌شود رندي كرد و به «نقل از اطلاعيه مجاهدين» خبر را گفت و به روي خود نياورد كه چه جنايتي رخ داده است. و مي‌شود خيلي كارهاي ديگر كرد تا مثلاً نه سيخ بسوزد و نه كباب. اما يك چيز را نمي‌شود منكر شد. ما وظيفه داريم اين رژيم را سرنگون كنيم. اين كمترين كاري است كه بايد بكنيم تا بتوانيم به فرزندانمان نگاه كنيم.
تا سرفراز باشيم و نسلهاي آينده از ما به خفت ياد نكنند. من وقتي خبر شهادت حجت را شنيدم ساعتي با خودم خلوت كردم. فارغ از هرچيز و هرمصلحتي از خود سؤال كردم و به دور از هر‌خدشه‌يي پاسخ دادم. نتيجه‌اش نامه‌يي شد كه براي برادري ناديده نوشتم. برادري كه اكنون مدتهاست برادرم است و پيش از آن برادر يكي از شهيدان بي نام و نشان در عمليات فروغ بوده است. تجربه‌يي بود كه راز ناگفتة يك شعر را برملا مي‌كند. نامه را با اندكي دخل و تصرف نقل مي‌كنم:
«اين چند روزه كه حتماً تو هم مثل من و ما بوده‌اي. مسأله اعدام حجت(زماني) بدجوري ما را بغض‌آلود كرده است. يعني كه همه‌اش به اين فكر مي‌كنم كه چه دشمني داريم! چه دشمني! هرچه بگوييم و بكنيم كم گفته‌ايم و براي هزارمين بار مي‌گويم بسيار بسيار اندك او را شناخته‌ايم…
يكي دو ماهي بود داشتم روي شعري كار مي‌كردم. هربار كه به آن مراجعه مي‌كردم دلم راضي نمي‌شد. شعر سر و سامان نمي‌گرفت. نمي‌دانم چرا، ولي نمي‌شد.
چند‌بار بالكل عوضش كردم، بالا و پايينش كردم و نشد كه نشد. مثل كبوتري بود راه گم كرده كه در پروازي شبانه بام خانه‌اش را گم كرده و همين طوري توي آسمان پر‌پر مي‌زند. تا اين كه حجت رفت و من از خودم پرسيدم كسي كه آن افشاگريها را مي‌كند و رژيم را به شوراي امنيت مي‌كشاند آيا نمي‌داند كه در ايران گروگانهايي هم‌چون حجت دارد؟ آنها كه در سر به‌زنگاه ياد «منافع ملي» افتاده‌اند كه نكند آمريكا به ايران حمله كند و نفت قطع شود و بعد به مردم فشار بيايد معلوم است دردي ندارند. رندانه وانمود مي‌كنند كه گويا پول نفت تا الان خرج مردم مي‌شده و نه سايتهاي نظنز و اراك و كجا و كجا… خلاصه بيشتر از مظلوميت حجت به مظلوميت كسي رسيدم به راستي مظلومترين مظلومهاي تاريخ معاصرمان است. به اين‌جا كه رسيدم ديدم شعرم سامان پيدا كرد. كبوتر، بام و صاحبش را پيدا كرد. و بعد شد شعر «شلاق را نپذيرفت».
شاعرش من بودم ولي صاحبش «حجت» بود. اين طوري آدم از نيهيليسم به درمي‌آيد و احساس مي‌كند دنيا چندان هم بي صاحب نيست. مي‌گوييد نه…

نظر شما چيست ؟  

_____________________________________________________________