به ياد قهرمانان مجاهد خزئل و حجت زماني حجتالله پوررستم حجت زمانـي در ياد يارانش در اشـرف در چهلمين روز شهادتش بهاتفاق چندتن از دوستانم براي کوهنوردي رفته بوديم. در نيمههاي شب صداي انفجارهاي متعددي شنيديم. انفجارهايي شديد كه برق آنها از آن بالا به خوبي ديده ميشد . بهدنبال اين بوديم که چه ميتواند باشد كه يکي از بچهها گفت احتمالاً مجاهدين باشند حتماً عمليات ميكنند. در آنزمان هيچکدام از ما نه تنها مجاهدين را نميشناختيم بلكه تحتتأثير تبليغات سوء رژيم تصوير غلطي از آنها در ذهنمان شكل گرفته بود. چيزي نگذشت که از فاصلة تقريباً نزديکي سر و صدايي شنيديم که مستمر نزديكتر ميشد. در آن موقع شب صداي پا و حركت در كوه غيرعادي بود. راستش ترسيده بوديم دور آتش حلقه زده بوديم و بهخوبي ديده ميشديم. سر و صدا هرلحظه نزديکتر ميشد. چند دقيقه نگذشته بود كه به چند قدمي ما رسيدند. چهرههايشان در نور آتش ديده شد، شك نكرديم كه مجاهدين هستند نميدانستيم كه چه عكسالعملي نشان بدهيم و نميدانستيم كه با چه صحنهيي مواجه خواهيم شد. تقريباً به ما رسيده بودند در كمال تعجب ديديم كه با آرامش كامل به ما رسيدند و دستي براي ما تكان دادند و از كنار ما گذشتند و رفتند و در همين برخورد در آن نقطه از كوه بود كه فهميديم آنچه كه رژيم در مورد مجاهدين ميگويد دروغ محض است. وقتي به شهر برگشتيم شنيديم كه عمليات شده بوده و خزئل و همرزمانش بودند و يكي از مراكز رژيم را زده بودند و آنهم مسير عقب نشينيشان بوده. پس از آن طي مدتي که خزئل و همرزمانش بعد از شناساييشدن توسط مزدوران رژيم در حال تعقيب و گريز بودند فضاي شهر ملتهب شده بود و هرکس احساس ميکرد که بايد کاري بكند، بهخصوص آشفتگي مزدودران رژيم را كه ميديدند که از در و ديوار و کوه و خيابان بالا ميروند، اين موضوع بيشتر دامن زده ميشد. احساس پيروزي سراسر شهر را گرفته بود و مردم از اينکه چنين جواناني وجود دارند که يک تنه به صف بيشمار دژخيمان زدهاند احساس شور و شعف ميکردند چرا که بهخوبي ميفهميدند که حامي و پشتوانهيي دارند که از بذل جان هيچ ابايي ندارند و به همين دليل اين فضا بعد از شهادتشان نيز بر سراسر شهر و مخصوصاً در هفتتپه که مزدوران رژيم تا مدتها جرأت رفتوآمد به آنجا را نداشتند، حاکم بود. اين روزها وقتي خبر شهادت حجت را شنيدم، حالت دوگانهيي داشتم. كمتر دچار چنين حالتي ميشوم، حال خودم را نميفهميدم فقط ميفهميدم كه او بهعهدش با خدا و خلق وفا کرده بود، انتظاري هم جز اين از او نميرفت او قهرماني از تبار خزئل و فلاح بود كه سر بهدار داد ولي تن بهذلت نداد؛ مسير و راهي را رفت که هر مجاهدي از لحظة انتخابش هرلحظه با آن رودر رو است و تا لحظه وفاي بهعهد از آن غافل نميشود. خانواده زماني از خانوادههاي اصيل و خوشنام ايلام هستند و بهعنوان خانودة مجاهدين در ميان مردم محبوبيت خاصي دارند، جوانان ايلامي براي نشاندادن نفرت خود از رژيم و ارادت و نزديكيشان به مجاهدين و اين خانوادة مجاهد، روي ديوارها شعارنويسي ميکردند. اسم حجت را كه آنروزها در زندان دژخيمان بود، با خط درشت روي ديوارها مينوشتند. بههمين دليل حضور اين خانواده در ايلام باعث غليان احساسات ميشد و رژيم با تمام ترفندها و تهديد و ارعاب و سرکوب سالها تلاش ميكرد آنها را در سينة مردم خفه کند اما نتوانست و نميتواند و حجت هم به عنوان سمبل يک شهيد راه خدا و خلق در دل مردم جاي گرفت و باعث دلگرمي و خيزش آنها ميشود. من در آن زمان با شنيدن همين خبرها و در همان نقطه تماس در كوه بود كه در دلم نسبت به مجاهدين احساس خاصي پيدا كردم و از همان روز همهاش اين فكر كه بايد راه مجاهدين را بروم و بايد مثل مجاهدين باشم ذهنم را پركرده بود. به همين دليل با پرس و جو و پيگيري فهميدم كه راه اين است كه خودم را به اشرف برسانم و همين انگيزش بهاين منجر شد که در نهايت سربلندي خودم را به اشرف برسانم. لينک ثابت
_____________________________________________________________
|
|